صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

فرشته ما صدرا

بازم دندون

حدود سه هفته ای هست که لب به هیچی نمی زنی رسما اشک من و در میاری آخه من چطوری می تونم تحمل کنم تا ظرف غذا میاد جلوت چشات و گرد می کنی.........دهنت و قفل می کنی.........با دست می گی نه نه آخه ی مادر چقدر طاقت داره لاغر شدی..ضعیف شدی..صورتت شده ی ذره اینا همه اشک من و درمیارن دیروز موقع گریه دیدم واییییییییییییی لثه ات حالت پارگی داره ای خدا استرس تمام وجودم و گرفتتتتتت روز تعطیل بود بسرعت رفتیم خونه مامان جون اونجا بادقت دیدم بللللللللللللللللللله این قصه دندون در آوردن همچنان ادامه داره توی این مدت هم اصلا شبها درست نخوابیدی نه خواب درست و نه خوراک درست من همش نگران کم کردن وزنتم و تو بی خیییییییییییییییال ...
15 آبان 1391

دردونه روزت مبارررررررک

طبق تقویم خودمون و سالهای گذشته 16 مهر روز جهانی کودک بود تصمیم گرفتیم ی روز خوب و پرخاطره رو داشته باشیم   اول رفتیم پارک و بعد استخر توپ و شام هم بیرون در حوالی خونه پدرجون اینا ی مغازه هست که مرغ مینا داره تو هم عاشق اینی که بهش نون بدی هروقت نونوایی ببینی یا مغازه ای که مرغ مینا رو داره سوزنت گیر می کنه و می گی نون... توتو.............................نون...توتو بابا مجید تصمیم گرفت برات دوتا مرغ عشق بخره بمناسبت روز کودددددک مثلا سورپرایزمون کنه که با دعوای شدید من روبرو شد ولی عشق زیاد تو به مرغ عشقها منم رام کرد ههههههه اسمشون و گذاشتی اتل متل تا از خواب پا می شی.......... اتل متل تا چیزی می خوری م...
10 آبان 1391

عید قربان مبارک

هرسال عید قربان خونه خانم عموی پدرجون دعوتیم (مهری خانوم) امسال مهری خانوم زانودرد شدیدی داشت طوریکه توی رختخواب بود ی هفته قبل به دیدنش رفتیم و ازش خواستیم کاری داره بگه براش انجام بدیم که ایشون هم خرید وسایل رو به گردنمون انداختن منم به مامان گفتم 5 شنبه زودتر میام و توی سبزی پاک کردن کمکتون می کنم البته بیشتر از من شما کمک مامان جون کردید هم سبزی پاک کردی هم لیوانهای چایی رو جمع کردی و تدارکات بودی ههههههههههههه الهی مامان قربونت بشه ...
10 آبان 1391

روزهای سخت

الان که دارم می نویسم برات دقیقا 3 ماه کامل از مهد رفتنت می گذره چه روزهایی سختی بود اونروزها وقتی می زاشتمت 2 روز گریه می کردی و بزور از بغلم می گرفتنت اونروزها اصلا حال خوبی نداشتم پاهام توان رفتن نداشت.......... پشت در می موندم تا ببینم کی ساکت می شی بعد از 5 دقیقه بر می گشتم ببینم چه می کنی؟ اون روزها همش ی بغض توی گلوم بود سوار تاکسی که می شدم با ی آهنگ کوچیک می خواست بترکه بغضم  اول از 1 ساعت شروع کردم مدام زنگ می زدم رفتید دنبال صدرا؟......... چیکار می کرد؟.... گریه می کرد؟  این سوال هر روزم شده بود اینقدر می پرسیدم که دایی می گفت  داشت هسته اتم می شکافت چیکار می کرد داشت لگو بازی می کرد..............
7 آبان 1391
1